سورپرایز شدیم...
دیروز صبح عمو مهدی اومدن.....که همراه بابا و آقا بزرگ باشن..... عصرش رسوندمت کلاس باله... برگشتن طوفان شد همراه با رعد و برقهایی که یاد بچگیم می انداخت و پشت سرش بارون شدید... ..تا سه ساعتی ادامه داشت....بعد از شام منو شما و بابائی رفتیم تو کوچه به قدم زدن....هوا فوق العاده بود... ساعت 4 صبح با صدای دنا جون از خواب ببدار شدم و خاله زیبا رو دیدم که روی تخت کنارمه......حسابی سورپرایز شدم....بی انصافا عصر زده بودن به جاده........شما خبر داشتی ولی هییچی نگفته بودی...تا 5 باهم حرفیدیم....شما که خوابیدی خاله هم خوابید....دوباره حسابی بارون گرفت و رعد و برق های وحشتناک که از خواب پریدی...... عمو مهدی و آقا بزرگ ساعت 4 نیم رفتن.... خاله ...
نویسنده :
آزاده
17:43